عشق شیشه ای

08:07 1402/7/21 - 🌝Baran🌍

پارت دوم 

 

 

 

از زبان مرینت:

سوار ماشینم شدیم و تو را بودیم که یهو یه ماشین با سرعت خیلی خیلی زیاد جلومون ترمز زد و باعث شد منم همین کارو کنم و با سر برم تو شیشه،چشمام کم کم سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم صورت خونی جولیکا،شیشه شکسته ماشینم و صورت آشنای اون پسر بود...  

 

یک هفته بعد از زبان مرینت:

چشمام رو باز کردم،نور خورشید از پشت پنجره به طرز زیبایی خود نمایی میکرد،به خودم نگاهی انداختم،متوجه یه تخت آبی که روش دراز کشیده بودم با پتوی سبز روم شدم،چشمام رو بستم و سعی کردم همه چیز رو به یاد بیارم،کمی فکر کردم،یادم اومد،همه ی اون لحظات از اول تا آخر جلوی چشمم خود نمایی میکردند،یادم اومد که صورت جولی پر از خون شده بود،یادم اومد که قیافه اون پسر که راننده اون ماشین بود چقد آشنا بود...

حالا کلی سوال از خودم داشتم،چشمام رو بستم و شروع کردم با افکارم کلنجار رفتن...

مرینت تو ذهنش:

یعنی جولیکا الان حالش خوبه؟

اون پسر کی بود؟چون قیافش خیلی آشنا بود...

من چه مدته اینجام؟

و هزاران هزار سوال بی جواب که تو ذهنم داشت منو اذیت می کرد...

تو همین افکار بودم که در باز شد و دکتر داخل اومد...

د:خانم دوپن چنگ؟ اوه! خوشحالم که حالتون خوبه... راستش فکر می کردم قراره هنوز بی هوش باشید...

م:آههه.امممم.خب.خب آره من خو.خوبم

د:ببینم چیزی یادتون میاد؟

م:بله،کاملا همه چیز رو یادمه...

د:خب سوالی ندارید؟

م:چرا ! خب من برای چی اینجام؟

د:به دلیل اینکه شما با آقای فیلیکس گراهام تصادف کردید و الان هم خودتون،هم خواهرتون و هم آقای فیلیکس یک هفته هست که در بیمارستان هستید،اما خواهرتون در کما هستند و امکان از دست رفتن حافظشون 99 درصد و امکان زبونم لال زبونم لال مرگشون 50 درصده و آقای فیلیکس هم حالشون مثل شما کاملا خوبه...

م:چیییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

(با داد)

د:آروم،آروم شما مرخص هستید و میتونید برید خواهرتون رو که اتاق بقلیه ببینید...

م:ممنون

د:اما اول باید سرمتون رو در بیارم...

م:باشه

5 دقیقه بعد از زبان مرینت:

سرمم رو در آورد و به سم اتاق جولی حرکت کردیم...

م:جولی حالت خوبه؟جولی مهربونم،جولی نازم،خواهر قشنگم خوبی؟

دیدم جوابی نمیده استرسم 1000 برابر شد...

عه تمومید برا پارت بعد 5 تا کامنت و لایک 

2108کاراکتر